قصه ی من و غم تو

 من هنوز مشکی پوش عزای نیامده ام...

قلبت شروع میکنه به تند تند تپیدم.انقدر که احساس می کنی الان سینه ات از جا کنده می شه.هی بهش میگی آروم یاش.آرم. اما دستات یخ کرده و فشارت اومده پایین. سردی بدنت تا نوک انگشت پاهات حس می شه . دستت جون نداره که بنویسه . عضله هاش شل می شن و انگار ماهیچه ها می خوان از روی هم قرو بریزن و یه دفعه نابودت کنن و با کف زمین یکی بشی . که پیش خودت می گی : "ای کاش می شدی! "

اشک ته چشات جا خوش کرده . لباتو باز می کنی و مدام تکرار می کنی " الا بذکر الله تطمئن القلوب "

پاهات انگار که یه تیک عصبی باشه هی میره بالا و میاد پایین. منتظری تا از نگاه دیگران یه چیزی، حرفی ريال نشونه ای یدا کنی. به چشم هاشون خیره می شی . از سکوتشون برداشت آزاد می کنی . قلبت بیشتر هول برش میداره .

از نگاهشون نمی فهمی یا می خوای که نفهمی . برای خودت استنباط  می کنی ، برهان میاری . قضیه رو شرطی می کنی :

که " اگر این اتفاق بیوفتد آن گاه من صبوری می کنم ، صبوری می کنم ، صبوری می کنم." و طوری این صبوری کردن را تلفظ می کنی که اشک هایت از منزلگه ناب چشمانت  ر می خورد به سمت پایین و تو  چشمانت را از نگاه دیگران پنهان می کنی !

و فرار کردن شروع می شود .

و فرار نقطه ی عطف تمام زندگی توست . مسئله را اک کردن. هزار بار به صفر رسیدن و هیچ گاه از صفر شروع نکردن.

بعد می خواهی که بنویسی . می خواهی که بغض فرو رفته ی این دقایق را تا روی  حنجره ی صوتی ات کرخ نبسته از دامن تنهایی رها کنی . قلم را بر می داری . می نویسی . برای خودت ، دلت ، دلتنگی های گاه و بی گاهت .

حالا  قلبت کمی آرام تر می زند . حالا دستانت گرم تر شده اند و تو جریان خون در رگ هایت را به وضوح احساس می کنی . انگشتانت را با هرم گرم خونینشان تکان می  خورند و به شکلی موج گونه بالا و پایین شان می کنی .

یک نفس عمیق می کشی . به بالای سرت نگاه می کنی . به خدا. به خدایی که حالا ذکرش آرامت کرده است . به خدایی که در آغوشش سیر گریه می کنی . و شهادت می دهی یک بار دیگر به حقانیت خدا .

حالا هر دو پایت روی زمین است و دمای بدنت به نسبی معمول رسیده .

ریه هایت را یکبار دیگر  پر و خالی می کنی .

و با لحنی که انتهایش کمی غمگین است می گویی " خدایا به من توان بده راضی شوم به آنچه که تو رضا می دهی "

و ادامه می دهی به کاری که شروع کردی و حالا در انتظار رد شدن از خط آخر توست .

آری این گونه نوشتن حال مرا دگرگون می کند و من در میان رقص واژه هاشان هی غرق می شوم و دست و پا می زنم و فروتر می روم و کیف ام کوک می شود که به چه دنیایی....

 

پ ی و ن د :

دارم این روزا تمرین زندگی میکنم

تمرین نشکستن.....

 

 

یـــــــــــــادگـاری :

دلا شب ها نمی نالی به زاری

سر راحت به بالین میگذاری

تو صاحب درد بودی ناله سر کن

خبر از درد بی دردی نداری.

بنال ای دل که رنجت شادمانی ست

بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست

مباد آن دم که چنگ نغمه سازت

ز دردی برنیانگیزد نوایی

مباد آن دم که عود تار و پودت

نسوزد در هوای آشنایی

دلی خواهم که از او درد خیزد

بسوزد ، عشق ورزد ، اشک ریزد !

به فریادی سکوت جانگزا را

به هم زن ، در دل شب، های و هو کن

وگر یارای فریادت نمانده ست

چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل ها زدرد است

دل بی درد همچون گور سرد است !

 

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

هشتمین آن هفت نفر

امروز خیلی اتفاقی سریال مردان آنجلس که از شبکه یک پخش میشد دیدم که تمام مدت این داستان از عرفان نظرآهاری توی ذهنم مرور میشد که :

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردم در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود ! اما نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیا صحبت کنند.سگ اصحال کهف،زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید،سنگش زدند و چوبش زدند،رنجور و زخمی اش کردند.

سگ اصحاب کهف گریست و گفت : من هشتمین آن هفت نفرم.با من این گونه نکنید...آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟...آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟

هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم،امروز از غارم بیرون آمدم که بگوییم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود،اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.

دست هایی از خشم و خشونت دارید،می درید و می کشید.دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید.این سگ که این همه از او نفرت دارید،نام من است اما خوی شماست!

سگ اصحاب کهف گفت : آمده بودم از تغییر برایتان بگویم.از تبدیل،از ماجرای رشد از فراتر رفتن.اما میبینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید، سقوط و مسخ را.

با چشم های اعتیاد به جهان نگاه میکنید و با پیش داوری زندگی . چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.

چرا نیاموخته اید،نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید.شاید دیگری سگی باشد،اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !

سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گرسیت و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد.

خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت...

 

 

یـــــــــــــادگـاری :

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی ِ نیکان گرفت و مردم شد..

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

 

 

داستان یک رویا

گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود

 

 

داستان در مورد دختر كوچكی است كه در یك كلبه محقر دور از شهر در یك خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شكننده ای بود. همه شك داشتند كه زنده بماند. وقتی 4 ساله شد، بیماری ذات الریه و مخملك را با هم گرفت. تركیب خطرناكی كه پای چپ او را از كار انداخت و فلج كرد. اما او خوش شانس بود.
چون مادری داشت كه او را تشویق و دلگرم می كرد. مادرش به او گفت: «علی رغم مشكلی كه در پایت داری، با زندگیت هر كاری كه بخواهی می توانی بكنی، تنها چیزی كه احتیاج داری ایمان، مداومت در كار، جرات و یك روح سرسخت و مقاوم است.» بدین ترتیب در 9 سالگی دختر كوچولو بست های آهنی پایش را كنار گذاشت و بر خلاف آنچه دكتر ها می گفتند كه هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول كشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یك معجزه بود.
او یك آرزوی باور نكردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود، اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟ در 13 سالگی در یك مسابقه دو شركت كرد و در تمام مسابقات، آخرین نفر بود. همه به اصرار به او می گفتند كه این كار را كنار بگذارد، اما روزی فرا رسید كه او قهرمان مسابقه شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای شركت كرد و برنده شد. در سال 1960 او به بازی های المپیك راه یافت، و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یك دختر آلمانی قرار گرفت و تا بحال كسی نتوانسته بود او را شكست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیك گرفت.
آن روز او اولین زنی بود كه توانست در یك دوره المپیك 3 مدال طلا كسب كند...
در حالی كه گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.....

 

 

 

 

پ ی و ن د :

این روزا شدیدا درگیرم و رایانه ام خسته تر از خودم افتاده گوشه ی اتاق...

بیادتونم هرچند بهتتون سر نمیزنم

 

اینجا بیست و چهارم فروردین است

بچه که بودم از شعرهای نانوشته که بگذریم همیشه فکر میکردم هر وقت هرچیزی که بخوام میتونم بنویسم و حال خوب یا بدمو لای این واژه ها جا بدم و حسابی که فکرم آزاد شد و گم شد بین هجوم این کلمات و از این همه خیال های سنگین آروم گرفت میتونم راحت بشم و به بازیگوشی های بچگانه ام ادامه بدم.

الان ۲ ساعته که نشستم پشت این کامپیوتر لعنتی و هی به مغزم فشار میارم که تو یک هفته ی تمام می خواستی یه چیزایی بنویسی و  انتظار امروز و فقط امروز می کشیدی پس میشه حالا بگی چه مرگته؟! که انقدر خالی شدی و بعد از هر کلمه چرا زود اونو خفه میکنی و دست توی موهای آشفته ات میکشی و دوباره از سر خط شروع میکنی ؟؟؟؟! و باز از سر سطر بعد قصه ات به تکرار میرسه؟!!!

فروردین امسال رنگ دیگه ای داشت.حتی امروزشم متفاوت بود با هر روز و سال دیگه ای.

امروز احساس می کنم باید مسئولیت پذیر کارهایی باشم که همیشه از انجام اون شونه خالی می کردم.

امروز یک تارخه که فقط مال منه.

فکر میکنم از جمعه شب شروع شد.مسیج های تک و توک نقش بسته روی صفحه ی تلفن همراهم. هنوز نفهمیدم که این خوبه که کسی برای تولدت به پیشواز بره و زود بهت تبریک بگه یا نه؟ اما من که خیلی خوشم نیومد  (ضمن تشکر از همه ی دوستانی که زودتر از و جز اولین نفرات بهم تبریک گفتن).

باهاش حال نمیکنم خب!!!!! من دوست دارم توی تاریخی که من برای اونم بشنوم صدای عزیزانم و که میگن : هی تو! یک سال دیگه ات مبارک.

که من بعدش خوشحال بشم  و بدونم و تکرار کنم مدام با خودم که چه دوستای خوبی دارم.

 

من فائقه امروز میخوام تلاش کنم و از خدا کمک بخوام واسه ی اون چیزی که همیشه آرزوشو داشتم.

من فائقه امروز  میدونم که امسال سال مهمیه برام از هر لحاظ

من فائقه بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم( البته بهترین برای خودم.هرکسی بهترین خدوش را دارد) که کنار اومدن  این همه سال با همه ی کله شق بازی هام و یک دنده گیری هام و لجبازی هام و بداخلاقیام و مزخرف بودنم و شیطنتام و بد بودنم که هنوز دوسم دارند!

من فائقه امروز یک حس خوبی دارم....

 

 

یـــــــــــــادگـاری:

می خواستم جهان را به قواره ی رویاهایم درآورم

رویاهایم به قواره ی دنیا درآمد

(شمس لنگرودی)

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

هوای 89

امروز صبح که از خواب بیدار شدم نشستم و کارای عقب افتادم سروسامون دادم.

نمیدونم صدای تپش قلبمو باور کنم که چشم انتظار بهاره یا تیک تیک ساعت که ۸۸ داره تلخ گریه میکنه و وداع میگه و هیشکی حواسش بهش نیست که داره میگه : هی کجایید؟من باروبمدیلم و بستم که برم.کسی میشنوه صدای رفتنمو؟؟؟؟

نمیدونم چرا طاقت نمی آرم این روزا توی ماشین بشینم و توی خیابون پشت ترافیک وحشتناک لحظه هامو تلف کنم.یه روز ی نگاه کردناز شیشه ی ماشین به خیابون و رد شدن آدما با طرز راه رفتنشون برام خیلی لذت بخش بود.اگه بخوام راستشو بگم هنوزم هست اما دم دمای عید که میشه دلم میخواد فقط توی خونه بمونم و از سالی که توشم لذت ببرم و کیفم تازه شه و آروم روی تختم دراز بکشم و " تو اوت شام مهتاب" داریوش بشنوم.

بدون اینکه برم پشت ویترین مغازه ای و چیزای داخلشو دید بزنم.بدون اینکه وقتی توی پیاده رو راه می رم شونه ام  بخوره به شونه ی کسی.

بدون اینکه کفشام زیر پای دیگران لگد بشه و طرف با شرمندگی بگه ببخشید و من لبخند ساده ای تحویلش بدم

راستی چرا نزدیک عید که میشه همه هول میزنن؟همه دارن میدوون این طرف و اون طرف واسه یه کاری؟!

من اسفند دوست  دارم.نمیدونم چرا اما خیلی دوست داشتنیه برام.نه اینکه چون بعدش بهار میشه و همه چی رنگ تازه ای میگیره ها نه بخاطر اینکه احساس میکنم ماه آرامشه..آرومه..پاکه.

اما اسفند دیگه..زود دود میشه و ته میکشه.صد حیف و هزار حیف از کوتاه بودنش!

۸۹ که بشه من میمونم و هزارتا آرزو و هزارتا فکر و خیال و شوق رسیدن و موندگار شدن!

۸۹ که بشه منم و یه دنیا ترسی که همیشه ازش داشتم.

۸۹ که بشه نمیدونم چی قراره پیش بیاد!؟

سفره ی هفت سینمو پهن کردم همه چی چیدم روش.میخوام از حالا بشینم پاش تا خود سال تحویل قران بخونم.اما نمیشه و نمیتونم.

دلم میخواد بشینم این لحظه های آخر ۸۸ سیر گریه کنم.دلم میخواد آماده بشم واسه هر اتفاق خوب و بدی که قراره توی ۸۹ برام بیوفته.

دلم میخواد بگم " خدا من چقدر میترسم از بهارش.چقدر میترسم از تابستونش.از زردی برگای پاییزش.از سوز برف زمستونش.

من هر شب کلی رویا می چینم و از آسمان ستاره ای به یادگار بر میدارم.

من هر شب صدای نفس ماه را می شنوم  و توی دلم به آفتاب سلام دوباره میگویم.

من حالا پرم از یک حس. من ۸۹ میخوام.میخوام که وایسم و بمونم پای همه چیش.

میخوام وایسم پای همه چیم.

پای دلهره هام.... پای شکام...تردیدام...آرزوهام...و حتی کابوسام.

من میخوام عید که میاد دستامو پر از یاس بکنم و نفس بکشم لحظه لحظه ی بهار.

هی بهار...

صدامو میشنوی؟؟؟

اینجا یکی هست که مشتاق رسیدنت داره با اسفند تلخ خداحافظی میکنه.

اینجا یکی ترسیده....

یکی اینجا همه اش شده دلواپسی....

یکی اینجا هست که می بوسه روی ماه فروردینتو...

یکی اینجا دلتنگه..

یکی یه چیزی بگه شاید دلش سبک بشه...

خداحافظ هشتادوهشت من

خداحافظ..

و سلام ۸۹ و همه ی اتفاقای همراهش.

 

 

یـــــــــادگـاری:

 دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که میرسد از راه

با نیازی که رنگ میگیرد

در تن شاخه های خشک و سیاه

.......

من زشرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ای بهار سپید؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را بخویش می خواند؟

سبزه ها لحظه ای خموش خموش

آنکه یار من است می داند

"ای بهار ای بهار افسونگر

من سرا پاخیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام"

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازه ی سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟

بوی عید

بهار میاد دل ها چراغون میشه

باغچه ژر از گل ها و ریحون میشه

بهار بهار چه حس خوب و نابی

غم نخوری،باید به خود ببالی

بهار اومد یه سال نو تو دستش

با قلب خوش بشین و هی بخند بش

 

 

چند بیت که دوستشان دارم.

*

کدامین پیک را دادی پیامی                           کدامین شب فرستادی پیامی

کدامین جامه بر یادم دریدی                           کدامین خواری از بهرم کشیدی

کدامین ساعت از من یاد کردی                     کدامین روزم از خود شاد کردی

*

آمد بهار عاشقان معشوق گل رخسار کو         پر بی دلان شد باغ ها آخر بگو دلدار کو

*

ز عقل اندیه ها زاید که مردم را فرساید             گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

*

مسلمانان،مسلمانان،مسلمانی،مسلملنی          آز این آیین بی دینان پشیمانی پشیمانی

*

هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست               آخر ای خانه برانداز سرای تو کجاست؟

*

شیرین تر آز آنی که به شکر خنده که گویند             ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

*

تو مردم بین که چون بی رای و هوش اند                که جانی را به نانی می فروشند

*

آسمان بار امانت نتوانست کشید                     قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند

*

آن یار کزو خانه ی ما جای پری بود                  سرتا قدمش چون پری از عیب بری بود

*

آخر این ناله ی سوزنده اثرها دارد                      شب تاریک فروزنده سحرها دارد

*

هیچ یادم نرود این معنی                             که مرا مادر من نادات زاد

قدر استاد نکو دانستن                               حیف،استاد به من یاد نداد

گفت استاد که مبر درس از یاد                     یاد باد آنچه به من گفت استاد

بس مرا منت از استاد بود                           که به تعلیم من ا ِ ستاد ،استاد

*

تیره شد روزم و افزود غم جانسوزم                  هرچه افزون ز ِ پی ِ ناله شبگیر شدم

بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان     آمد از لطف زمانی که زمین گیر شدم

ناله ها را اثری نیست وگرنه در عشق             آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم

من که نخجیر کمندم همه شیران بودند           آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم

*

از آن زمان که زمین بوس آستان تو ام         سر ملوک جهان جمله بر زمین من است

میان جمع،پریشان شاهدی شده ام          که از مشاهده اش مجمعی پریشان است

*

کشته ی عشق وی از زنده ی جاوید به است        درد کز وی رسدم،مایه ی درمان من است

مُردم از فرقت جانان و عجیب نیست از آنک          زنده بی جان نتوان بودن و او جان من است

پای بند سر زلفین چو زنجیر تو شد                    دل دیوانه وشم چون نه به فرمان من است

*

بیستون کندن فرهاد نه کاری ست شگفت         شور شیرین به سر هر که فتد کوه کن است

*

هر که دل پیش دلبری دارد                    ریش در دست دیگری دارد

حریص را نکند نعمت دو عالم سیر           همیشه آتش سوزنده اشتها دارد

*

جمعیت خاطر ندهد دست ،کسی را          کاشفتگی از زلف پریشان تو دارد

*

همه اسباب پریشانی ما جمع آمد         تازمجموعه ی آن زلف پریشان شده ایم

 

 

یــــــــــــــــــادگـاری:

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

ای داد،کس به داغ دل باغ،دل نداد

ای وای،های های عزا در گلو شکست

"بادا" مباد گشت و "مبادا" به باد رفت

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست....

 

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی 

 

وقتی تو نیستی

دوباره ی داره مرور میشه قضیه ی هرشب نوشتن های من برای تو و نخوندن حتی یک باره ی تو و نوشته های برگ برگ  شده ی من.

دوباره منم و هرلحظه هزار بار دلتنگی  برای تو و اشکای سردم و دلم که هیچ وقت به دوری و بی خبری از تو عادت نمیکنه..

چقدر دوستت دارم.چقدر می خوام که باشی و من همیشه دلم به اینکه هستی محکم باشه.

میدونی از روزی که رفتی هیچ کس به جز من نمیره توی اتاقت...انگار هیچ کس طاقت نداره اونجا رو بی تو ببینه.

ولی من هر روز میرم و تخت خالی تو و کتابای دسته بندی شده و کت ابی آویزون شده به جالباسی تو نگاه میکنم. یه وقت ازم عصبانی نشیاااا اما بذار بگم هرزگاهی هم در کمدت و باز میکنم و عطرتو بو میکشم   و کت ات و توی بغل میگیرم  وقتی دل از این همه بی تو بودن و بی تو نبودن سیر شد میام بیرون...

راستش تو خیلی شبیه بابا هستی....هم از نظر قیافه هم از نظر بعضی رفتار و حرکات..هرچند ازم یه 21 سالی بزرگتری اما هیچ وقت بینمون هیچ فاصله ای ندیدم.چون تو منو باور داشتی و من بزرگ میشدم با دلگرمیای تو.

خیلی دلم برات تنگه..خیلی...از وقتی که رفتی بابا حسابی به هم ریخته...باورت میشه هیچی نمیتونه آرومش کنه...من واقعا نگرانش ام...

 راستی نکنه باز فشارت یه دفعه بیاد پایین و به خودت نرسی...چقدر حالت بد میشد وقتی که این شکلی میشدی و من چقدر بهت اصرار میکردم که کاکائو بخوری و تو نمیخوردی من از این همه لجبازی تو خسته نمیشدم.

میدونی چی خیلی اذیتم میکنه؟ اینکه اون روز وقتی خونه بودی بابا و عمه جون هم بودن و من نرفتم امتحان بدم و تو گفتی اینجا چی کار میکنی و من با بی ادبی تمام گفتم " به تو ام باید جواب پس بدم؟؟؟ " و تو گفتی بله و من چقدر شکستم از حرفی که زدم...

ا مروز جمعه بود...یاد جمعه هایی ا فتادم که خونه بودی و میومدی صبحانه بخوری و عاشق گردو بودی و هرچی گردو بود میخوردی و اصلا حواست نبود و وقتی تمام گردوهای ظرف تموم میشد و مامان می خواست دوباره پر ش کنه من میگفتم نریز همه شو میخوره باز و تو تازه میفهمیدی و سرخ میشدی و لبخند میزدی و دیگه نمیخوردی و من مبگفتم خجالت نکش..بخور اینجا زیادی لوس ات میکنن...

من عاشق این نجابت و حیا و خوبی تو ام..من عاشق همه ی حرفایی ام که بهم میزدی...من دلتنگ اون شبایی ام که تا دیروقت منتظر اومدنت میموندم و تو نمیومدی...

من دلتنگ همه ی شوخیامونم....من دلتنگ همه ی سادگیات م....

یادته وقتی بهم گفتی زیادی داری چاق میشی و رفتم لباسای مهمونیمو پوشیدم و گفتم ببین...کجا من چاقم و تو باز با همون آرامش همیشگی ت خندیدی و از اون به بعد هر وقت میخواستم برم مهمونی میومدم توی اتاقت و خودم بهت نشون میدادم و میگفتم خوشگل شدم و تو میگفتی آره و من کلی ذوق میکردم...

این دیگه شد یه عادت..یه قرار..هردومون وقتی میخواستیم بریم جایی همدیگه رو صدا میکردیم تا اون یکی تائییدش کنه...هر وقت میخواستی بری صدام میکردی و میگفتی  خوب شدم و من میگفتم نه اصلا بهت نمیاد و تو میرفتی یه پیراهن دیگه می پوشیدی و من باز ذوق میکردم از اینکه چقدر نظرم برات مهمه.

یا هر بار که نبودی من از خودم عکس میگرفتم و وقتی که میومدی بهت نشون میدادم و باز میخندیدی و هیچی نمیگفتی و من از نگفته هاتم سرمست میشدم.

روز عقد دختر داییم یادته؟؟وقتی اومدم خونه و موهامو بهت نشون دادم کلی ایراد گرفتی و من چقدر گریه کردم و تو وقتی فهمیدی از چی اشک میریزم چقدر دلداریم دادی و گفتی شوخی کردم و داشتی رنگم میکردی...آخه تو که نمیدونی چقدر برام عزیزی..تو که اینجا رو نمیخونی....تو فقط بلدی بگی" من یه بی سواد پر شوقم که اگه چیزی هم دارم از سواد شنیداریه...."

چندبار واسطه شدی تا مامان و بابا دنبالم بیان و من به آرزوهام برسم؟؟چقدر با مامان حرف زدی تا مامان بلاخره منو اون روز برد؟

مامان خیلی قبولت داره...باور کن خیلی زیاد قبولت داره...مامان میگه وقتی که اومده بود تو 16 سالت بود...مامان دیده بود قد کشیدنتو....بخاطر همینه که خیلی قبولت داره...و تو نمیدونی توی این مدت چقدر بهش سخت گذشته و چقدر نگرانته...

هیچ وقت دلم نمیخواست عروسی کنی..هیچ وقت دلم نمیخواد..آخه همیشه فکر میکنم با ازدواجت تو رو از من میگیرن...فکر میکنم میری..دوست ندارم داماد بشی و از پیش ما بری...میخوام همیشه مال من بمونی تا وقتی که میایی صدام کنی فائقه و من بیام و هی پشتتو بمالم و قلقلکت بدم و بگم آخه تو چرا انقدر چاقی و تو بگی برو برام چایی بریز و من بگم به من چه خودت برو و تو یگی من نمیدونم چرا انقدر شماها تنبلین و من بگم منم نمیدونم تو را انقدر تنبلی و بعد بگی تو اگه این زبون نداشتی چی کار میکردی و من بگم حالا که دارم تو که نمیتونی از پسش بربیایی بی خیال شو و تو باز بخندی به من و بفهمم خیلی دوستت دارم.

اما حالا دارم فکر میکنم که شاید اگه ازدواج میکردی الان اینجا پیش من و خونوادت بودی ..

حالا تو باز هی این پسر عمه ها مو بکوب توی سر ِ من و بگو اونا حداقل یه چیزی شدن و من حسودیم بشه به اینکه چرا اونا رو از من بیشتر قبول داری. همیشه کتاباتو بهم میدادی که بخونمشون . وقتی کتابات و روزنامه هات اینجا بود و میخوندمشون تو وقتی میومدی میفهمیدی و می پرسیدی کی توی اتاق من بوده و به وسیله های من دست زده؟من انکار میکردم که دوست عزیز دچار توهم شدی و باورم نمیشد چطوری میفهمی مگه سانت میزدی جاشونو؟

یادته وقتی یکی بهت گفت ان شاالله عروسیت تو خندیدی و من گفتم اِ !!!!! تو که نباید بخندی صدبار بهت گفتم وقتی یکی بهت اینجوری گفت باید سرخ شی سرت و بندازی پایین و از اون روز هر وقت هرکی هرجا میدیدت و این حرفو بهت میزد و تو نمیتونستی جلو خنده ات رو بگیری و دیگران احتمالا فکر میکردن خل شده لابد طفلی...

 

یادته کوچیک تر که بودم برام دوچرخه و بچه های شرق و کلی مجله و هفته نامه ی بچه ها رو می آوردی و میگفتی بخون..و من فقط قسمت لطیفه هاشو میخوندم و عکساشو نگاه میکردم و تو چقدر حرص میخوردی اما بازم برام می آوردی و امید داشتی که شاید آدم فرهیخته ای بشم که کلا امید بیخودی بود خب...

یا وقتی که روزنامه هاتو میگرفتم اولین صفحه ای که باز میکردم و میخوندم صفحه ی حوادث بود و تو چقدر عصبانی میشدی و میگفتی تو هیچی نمیشی .

از وقتی که چلچراغ خون شدم دغدغه م شد نوشتن و بازی با هر حرف شد زندگیم....وقتی گفتم میخوام توی چلچراغ بنویسم گفتی هنوز خیلی  زوده، کسایی که اینا رو مینویسن خودشون بزرگ ان و تو فعلا درستو بخون..درس بخون..بخون..بخون...و من گفتم تو هیچ وقت برای من هیچ کاری نمیکنی بعد به حالت قهر رفتم و تا چند روز دور و برت آفتابی نشدم....اما دروغ گفتم...من خیلی چیزا از تو دارم... تو خیلی کمکم بودی.

میدونی گاهی مثل تو شدن نهایته آرزوهامه.

 

دلم خیلی برات تنگ شده...چند روز پیش یه مهمونی رفتم...از خودم عکس گرفتم که میایی نشونت بدم پس زود بیا...دووم بیا...خدا صدای دعاهای ما رو میشنوه..شک نکن..

دوستت دارم..مواظب خودت باش..محکم باش..خم نشو..هیچ وقت..

 

 

"برای بهترین عموی دنیا "

 

یـــــــــادگاری:

من از آن روز که در بند تو ام آزادم...

 

 

تابعد زیر نور ماه در امان باشی

دلم هواتو کرده

تقریبا دو ماه پیش بود..البته فکر میکنم...

داشتم با عموم صحبت میکردم و میگفتم که " تو بخاطر من دست از این کارت بردار تا من به اون چیزی که میخوام برسم! "

بعد اون خندید و گفت " حالا تو بخاطر من از اون چیزی که می خوای دست بردار تا من به کار  ِ  خودم  ادامه بدم ! "

دست آخر با " عمرا " گفتن من و خندیدن بلند اون که چقدر روت زیاده همه چی فراموش کردیم.هرچند که هر دو مون خیلی جدی بودیم و قرار بر این شد که هرکی راه خودش بره.

حالا اون کیلومتر ها از من دوره و نمیدونم الان داره چه کار میکنه؟!اصلا میتونه کاری بکنه یا نه؟! اما دلم باز براش خیلی تنگ شده...خیلی...

بار اول که میشه قصه خیلی برات عجیبه...نگرانی..قلب ات توی دهنته..تا صدای زنگ تلفن میاد همه می رن سمت گوشی و هیچ کس حرفی نمیزنه..بار اول روز و شبت به هم گره میخوره...جیغ میکشی..دست از زندگی میکشی...حتی اگه ۱۵ ماه باشه...

بار دوم یه کم آروم تری..میگی خدا کمکمون کن...تلفن ها کمتر میشه...نگرانیت کم تر میشه..دنبال کارای روزمره ات میری... آه میکشی....داد میزنی...هنوز نگرانی...به ساعت خیره میشی نکنه که برای اون ثانیه ها  ساکن باشن.. 

بار سوم دیگه اشک نمیریزی...میگی "ای وای" "ای وای" خدا خودت به خیر بگذرون...

بار سوم  که میشه بازم دست به دعایی..اما میری بیرون..مهمونی...میخندی...هنوز دل تو دل ات نیست که چی میشه..اما به خودت میگی" خودش خواست..." "خودش انتخاب کرد.." خدا کمکش کن...

 

اما من یکی دیگه توان ندارم...من یکی دیگه صبر ندارم...من یکی دیگه خسته شدم ...بریدم...میترسم.

من از همه چیه این دنیا میترسم.

من از نگاه دیگران میترسم.

از صدایی که میشنوم میترسم!

از حرفی که میزنم میترسم.

از خوابی که میبینم می ترسم.

از فکری که میکنم میترسم.

از فکری که نمیکنم هم می ترسم.

خدا دارم میمیرم زیر این همه بغض...دارم خم میشم زیر این همه فکر و خیالی که توی سرمه...

خدا ..خدا..خدا..........بازم به دادم برس...بازم خودت یه کاری کن که بتونم دووم بیارم این روزا رو..

خدا بازم کمکمون کن....

 

پ ی و ن د :

دوشنبه که این خبر شنیدم نتونستم جلوی اشکایی بگیرم که چشمام سرازیر میشد. همون شب بود که یاد تابستون افتادم که توی برنامه ی راه شب براشون تولد گرفته بودن و من چقدر مانوس بودم با صداش. دیشب اما.......

درود و احترام تمام وجود و احساس و وجدان من به شهین مهین فر و فرزند او...

از خدا می خوام به خانم مهین فر گوینده ی همیشه محبوب من و خانواده ی ایشون صبر عنایت کنه.

( آمین )

 

پ ی و ن د :

به وبلاگ اشکان صادقی عزیز هم سر بزنید حتما

 

پ ی و ن د :

من خودمم باور کنید !

 

یــــــــــــــادگاری :

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

در جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش

 

 

یک سبد سیب

وقتی از معصومیت ایشان می گوییم،لبها بهم میسایند

چون دو سنگ آتش زنه،جرقه می زنند و دل آدمی را به اتش می کشند

سلام بر اقای قصدهای بزرگ

سلام بر آقای قصدهای مرتفع،قصدهای آسمانی.

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن                    به آبی، آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن                     زبان را دخمه ی فریاد کردن

خوشا از نی،خوشا از سر سرودن               خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است                     بگو از سر بگیرد دلنشین است

نوای نی نوای بی نوایی ست                    هوای ناله هایش نی نوایی ست

نوای نی دوای هر دل تنگ                        شفای خواب گل،بیماریه سنگ

خدا چون دست بر لوح و قلم زد                 سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز                      از آن روزست نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی               که این سان شد پریشان بیشه ی نی

سری سرمست شور و بی قراری              چو مجنون در هوای نی سواری

غم نی بند بند پیکر اوست                      هوای آن نیستان در سر اوست

به روی نیزه و شیرین زبانی                    عجب نبود ز نی شکر فشانی

 (قیصر امین پور)

پ ی و ن د :

به منطقه ی آزاد ما سر بزنید !

حتما..

 

پلی به گذشته.

امروز کسیُ دیدم که پارسال وقتی با دوستام رفتیم و به صحبت هاش گوش دادیم، اونا از اوایل بحث شروع به اس ام اس بازی و کتاب خوندن و خندیدن کردن و من یه پست جدید برای وبلاگم نوشتم. از بس که بی خود حرف میزد.....

امروز باز دوباره داشت همون حرف های پارسالش میزد.من تمام مدت به این فکر میکردم چطوری میشه یه آدم بعد از یک سال هیچ تغیری توی گفتار  نداشته باشه؟ و عینا همون حرف ها رو تکرار کنه؟!

بعد تصمیم گرفتم همون پستی بذارم توی وبلاگم  که پارسال وسط حرفاش به ذهنم میرسید.البته من از پارسال تا امروز تغیر کردم.نه اینکه عوض شده باشماااا، نه.ولی به افکار جهت داده شده.

ولی گاهی لازمه که آدم یه سرکی توی گذشته بکشه و یه لبخند کوتاهی روی لبش بشینه و بعد توی افکار خودش غرق بشه.

با تشکر از آرشیو....!

"

نمی دانم این روزها چِم شده! این روزا تقریبا مغزم تا مرز ترکیدن پیش رفته و آخر شب که میشهerror میده!از بس که در طول روز فشار میارم به این گردوی کوچک پلاسیده! و وقتی که می خوابم شبیه اون کامپیوتری میشم که از ۸ صبح تا ۵ عصر یکریز روشن بوده و تازه کلی کارمند مثلا متعهد! پشتش می نشینند و یکی یکی بازی می کنن و وقتی روی دکمه یTurn off کلیک میکنی قار قار کنان چند ثانیه ای طول میکشد تا خاموش بشه!

البته همون طور که در چند خط فوق ذکر شد مغز من بیشتر شبیه  یه گردوی گندیده ست تا کامپوتر آپ دیت شده ی ادارات!

بگذریم ....راستی

چه خوب است که اینجا Back spaceدارد و تو افکار خط خطی مرا نمی بینی! این جا مثل کاغذ نیست که وقتی صفحه ی دفترت را باز میکنی و قلم را به دلت می سپاری در هر خط چند بار خط می زنی و وقتی برگشتی و می خوانی می بینی که چه ذهن آشفته ای داری! هر چند صفای خودکار و کاغذ چیز دیگری ست، اما این روزها همه چیز پست مدرن و الکترونیکی شده اند. حتی دولت مهرورزمان!!! دولت الکترونیک دارد!!!یاد نتایج کنکور امسال و شلوغی صف کارت بانکها و صفهای پمپ بنزین افتادم!!

بی خیال، ما رو چه به سیاست!!! من هنوز هم همان آدم بی شعور سیاسی ام که هرگز از سیاست دنیا خوشش نمی آید! راستی این جا مملکت اسلامی است واقعا؟! مگر آنها از اسلام چه می دانند؟ مگر من چه میدانم؟ اما عدالت و حکومت علی (ع) زبانزد است، چرا اینجا عدالت را نمی بینم؟!

من هنوز همان جوان ایرانی ام که صدای جوانی را زمزمه میکند و هنوز وقتی صدای جوان را میشنود هیاهو برپا میکند. مثل کودک ۴ ساله ای که وقتی در کودکستان است خاموش می نشیند و تا مادرش را میبیند شروع به حرافی میکند و شیطنت و دلبری میکند!

من همان کودکم که در میان امواج صدا غرق میشوم و وقتی به اولین موج جوانی میرسم انگار دیری ست که آشنایم! من همان کودکم که هنوز صدای جوانی در گوش اوست. هرچند شاید جوان دیگر برترین نباشد!

اما جوان جوان است و عاشق.

و من جوانم و هنوز عاشق "صدای جوان ایرانی".

یــــــــادگـاری:

صدایم داد تا از او بخوانم

که من هم درد غربت را بدانم...

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

 

اینجا شب نیست.

نمیدونم این حرفایی که میزنمو شنیدی.اصلا نمیدونم باورش داری یانه؟

نمیدونم چند بار زیر بارون خیس شدم و دونه هاشو شمردم و آرزوهامو ذکر کردم.

نمیدونم چند شب سجاده ی دلمو پهن کردم و "امن یجیبُ المضطرّ اذا دعاهُ و یکشفَ السو ء " از سر گرفتم.

نمیدونم توی تقویمم چند روز خط زدم تا این روزا تموم بشه.

و حالا دلم گرفته...دلم گرفته و کاش اینجا یکی بود که باهاش حرف بزنم و اون بفهمه حالمو...کاش یکی بود که من هرچی میگفتم  گوش میداد و بعد به نشونه ی تایید حرفام سر تکون میداد.کاش بود و فقط یه جمله میگفت "که تو میتونی.."اصلا نه کاش بود و فقط بودنش برام کافی بود..

و فقط یک دوست،نه یک عشق...

وقتی میگم یکی ،منظورم فقط یک نفر ِ و کاش اون یک نفر بود.

حالا که دیگه حالی واسه نوشتن ندارم،حالا که جونم در میاد برای بروز کردن وبلاگ خاک خوردم.

و حالا که مدتهاست بغض میکنم وقتی گوینده سلام میکنه و دلم دیگه تاب شنیدن صدا رو نداره..

نمیدونم چرا و چی شده و چم شده؟! اما هنوزم شبم پر از صدا و ستاره و خیال، سو سو میکنه.

نمیدونم چرا اما نوشتن کار من نیست.کار من نبود که همه ی نوشته هامو پاره کردم و همشونو به خاکستر آتش توی حیاط خونه ی اقاجون سپردم.

کار من نبود،اما عشق من که هست.دلگرمی من..امید من...رویای من.زندگی من. هنوز که هست.

حالا که میدونم یه من جونی نیومده، و تمام رمانهامو لابهلای کتابخانه ی بزرگ پدر قایم کرده ام و شبها داستان کوتاه خودمو میخونم.

من دلم میخواهد رادیوم روشن کنم و برای همیشه"اینجا شب نیست" بشنوم. دلم میخواد همیشه همه جا شب بود و من موج رادیومو میچرخوندم و بهت و بغضم تموم میشد  و یادم میومد هنوز چقدر دوست داشتن قشنگه.و هدفمند بود قشنگتر.

مثل سکوت شب که صدای تیک تیک ثانیه شمار ساعت و فن کیس.

مثل نور مهتاب که میوفته گوشه ی اتاقم و دلم میخواد برم زیر نورش دراز بکشم و بخوابم اما دستم به دکمه های کیبورد قفل شده و صدای "آواز رادیو" نمیذاره خواب به چشمام بیاد.

و من برای همیشه میخوام که شب بمونه و دلم بارون میخواد.نه،برف...دلم برف و آسمون گل بهی زمستون میخواد که از سوز سرماش مغز استخونم یخ بزنه و من بلرزم و قند توی دلم آب بشه که چه زمستونه خوبیه. و بعد دوباره شعر "اخوان" یادم بیاد که پادشاه فصل ها پاییز وهی زمزمه اش کنم و نم بارون روی ناودون اتاقم لی لی کنه و قطره هاش خودشونو به شیشه ی پنجره اتاقم بکوبونن و دست خواهش دراز کنن و رگه های بارون روی بخار شیشه روون بشه به سمت پایین.

و من هنوز از صدای " آواز رادیوم" حظ کنم.

بعد پلکم تر بشه و رو به صفحه ی مانیتور بکنم و یه نگاه به ساعت بندازم و صدای دکمه های کیبور ذهن بازیگوشمو قلقلک بده و بفهمم چه ذهن آشفته ای دارم.

مثل نوشته های گاه به گاهم که لای روزنامه های روز پنهان میکنم.مثل قایم کردن کاغذها لابه لای جزوه های درسی!

مثل نشستن پشت میز و برگه ی سفید و دراوردن و شروع به بازی کردن با حرف ها.

مثل ارزوها...مثل از خواب پریدن های یک ساعت به یک ساعت...مثل کابوس چیزی مثل کنکور به جای دیدن رویا..

مثل دلتنگی..بغض...کینه..اشک....تردید....

مثل من...مثل این روزهای من...

مثل نوشتن

و

همین برای من کافیست!

ه م ی ن......

 

یـــــــــــــــــــادگـاری:

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد                         حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار            کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان سحر مست شدند           موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم                    شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس هنر از بخت شکایت منما                جمله ی حسن بیارای که داماد آمد

دلفریبان نباتی همه زیور بستند                      دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان که تعلق دارند                        ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان             تا بگویم که ز عهد طربم یا آمد...

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

 

 

دل ِ دیوانه...

دیگه قضیه شرطی شده انگار..

یه بار خوبی یه بار بد...

یه بار توی دلم قند آب میشه وقتی دارم برمیگردم...

یه بار چشمام پر از اشک میشه و سنگینی میکنه....

دیگه انگار عادت کردم به دلتنگی...

به دلتنگی زیاد...

کوتاه و مختصر نوشتم.از خودم و از دلی که دیگه دل نیست...نوشتم تا بدونم آره هنوز عاشقم.

.

.

این قسمت به دلایل شخصی حذف شد

.

.

پ ی و ن د :

                   " ما همچنان با "داریوش" حال میکنیم و "و یگن" لالایی شبانه مان است..."

 

یـــــــــــــادگـاری:

پس از این زاری مکن                هوس یاری مکن

تو ای ناکام ، دل ِِ دیوانه

با غم دیرینه ام                       به مزار سینه ام

بخواب آرام،دل ِ دیوانه

 

با تو رفتم

                بی تو باز آمدم

                                      از سر کوی او

                                                            دل ِ دیوانه

پنهان کردم

                   در خاکستر غم

                                           آن همه آرزو

                                                                دل ِ دیوانه

چه بگویم با من ای دل چه ها کردی

تو مرا با عشق او آشنا کردی

پس از این زاری مکن

                               هوس یاری مکن

                                                         تو ای ناکام

                                                                             دل ِ دیوانه

با غم دیرنه ام

                      به مزار سینه ام

                                               بخواب آرام

                                                                 دل ِ دیوانه

 

 

 

تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

ماه بالای سر تنهایی است

آسمون دلش گرفته بود.من نمیگم که....خودش می گفت...

بدجوری هم گرفته بود...این یکی من میگم...

میدونی من بارون بهار بیشتر دوست دارم...چون رعدوبرق نمیزنه و من از ترس مچاله نمیشم یه جایی...

من بارون بهار دوست دارم چون آروم بغضش خالی میکنه...چون آروم دلش میشکنه....نه که بارون پاییز و اصلا دوست نداشته باشماا...نه..وقتی که بارون میاد هیچی نمیتونه من قانع کنه که توی خونه بمونم..من زیر بارون پاییزم خیس ِ خیس میشم...

پاییز که میشه دلم میخواد برم توی یه خیابان خلوت و طولانی و هی راه برم و بدوم و هی از خش خش کردن برگا زیر پام حظ کنم...

پاییز که میشه دلم میخواد برگای زرد و نارنجیشو بردارم توی قاب کنار تختم بچینم و واسه ی همیشه برای خودم نگهش دارم...

چند روز که بارون میاد..

پاییز هول ِ برای رسیدن...

تابستون هی پافشاری میکنه که بمونه.....اما پاییز میخواد بیاد...این جدال تابستون و پاییز قشنگترین اتفاق این روزامه...

پنجره ی اتاقم باز گذاشتم که پاییز بیاد ....دستمالمو برداشتم و دارم  میزم از تابستون پاک میکنم...

ماه رمضان هم تموم شد...دلم خیلی براش تنگ میشه. دلم برای شبای قدرش خیلی تنگ میشه..برای گریه هام..برای جوشن کبیر خوندام....برای ربنای دم افطارش....برای دعای سحرش....برای خط ویژه ی دلم باخدا....برای قران سر گرفتنام.....برای الله اکبر گفتن ظهرش که تا  صدای موذن بلند میشد میرفتم سر سجاده....برای گرسنگی هام...

برای سفره ی افطاری شب جمعه های خونه ی اقاجون که از این طرف اتاق مینداختیم اون طرف اتاق و همه ی دختر خاله ها و دختر دایی ها و نوه ها جمع میشدیم دور هم ...برای بوی حلوایی که خالجونم درست میکرد و میدادیم به همسایه ها..برای بعد از بازکردن روزمون که اقاجون اون بالا میشست و بغض توی چشماش جمع میشد و میگفت برای عزیز تون هم یه فاتحه بفرستید...

برای "بوی بارونش"....برای "خدا رو شکر" کردناش....برای اینکه با "بنام خدا" شروع کردم و به امید خدا تونستم یک سال دیگه منم جزء مهمونای خدا باشم...

برای اینکه دیگه تموم شد...

 

بوی مهر رفته توی بینیم و چند روز مدام عدسه میکنم....این روزا داره قلقلکم میده و از شوق اومدنش دلشادم...

فردا دوباره مدرسه ها باز میشه...دلم میخواست بازم مرفتم سر کلاس اول دبستان مینشستم و معلم بهم "دارا انار دارد" درس میداد...دلم میخواست میرفتم تا دوباره " آن مرد با اسب" می آمد....هرچند که بچه های امروزی کتاب خواندن و خواندن و نوشتنشان با ما کلی فرق داره و آن ها این روزها یک "بخوانیم"و یک "بنویسیم"دارند...من این را روی کتاب پسر  ِ دختر خاله ام دیدم...تازه کتاب آن ها با خط خوش نوشته شده بود...نه مثل مال ما که تایپی بود و هزارتا غلط املایی و مشکل چاپی داشت...

اما من اگر هم برگردم به کودکی دلم همان کتاب فارسی و مداد استدلر و تراش آلمانی ام را میخواهد..دلم آن میز دوم را میخواهد که معلمم می آمد شعر میخواند و پرواز میکرد به شهر الفبا....من دلم همان مدرسه ی غیرانتفاعی ۵ کلاسه را میخواهد که چرخشی بود ....من میخواهم یک بار دیگر "بابا آب داد " بخوانم....

این روزها مردان با داس می آیند و کبری دیگر زیر درخت در حیاط درس نمیخواند...کوکب هم مهمانی هایش را در رستوران میگیرد....

من دلم "انار  ِ دارا " را میخواهد....

 

یـــــــــــــــــــادگـاری:

من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره میبینم حوری

- دختر بالغ همسایه-

زیر کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه می خواند....

 

 

 تا بعد زیر نور ماه در امان باشی

بدون شرح!

تا اطلاع ثانوی اینجانب "متعجب" می باشد....

!!!!

؟؟؟؟

....

بهشت حوالی من

دیشب خواب خدا را دیدم...او گفت:بنده چرا انقدر دور شده ای؟چرا غریبی میکنی؟!مگر از من میترسی؟!من سر تکان دادم..بغضی کردم و دویدم..هرچه میدویدم تا دوتر شوم نزدیکتر میشدم..از این طرف به آن طرف میدویدم..خدا ایستاده بود و پریشانی ام را تماشا میکرد..من فریاد میزدم کمک من از اینجا میترسم..پژواک صدایم می آمد و هول برم میداشت ..من زار میزدم کمک...یکی به من کمک کند..خدا ایستاده بود و میخندید.

من بازهم میدویدم..عرق کرده بودم و با التماس درخواست کمک میکردم...یک لحظه چشمم به خدا افتاد..او هیچ نمیگفت تنها حظ میکرد از این همه شرارتم..

گفت :من اینجایم و تو میترسی؟؟من اینجایم و تو مرا کمک نمیخوانی؟؟گفت بنده انگار زود یادت رفته است که من پناه بی کسی ات بودم...یادت رفته است مدام اصرار میکردی که به جهان دیده بگشایی و من طفره میرفتم از فرستادنت به زمین..یادت رفته است که دلت هوای زمینی داشت و سرت ندای بهشتی..

من همان خدایم...همان خدای که بر تو روح دمید و عشقی تازه کرد و نفس بخشید..همان خدا که همبازی تو بود و دل کوچکت که میگرفت در آغوش او بغض میکردی..

اما تو دیگر آن بنده نیستی..تو نیستی آن بهشتیه کوچک که گفت همیشه بیادت هستم و منتظرم تا بازگردم  به سوی تو..

تو غرق در گناه شده ای...دستان کوچکت بزرگ شده اند و تو دست کسی را به یاری نفشرده ای..

تو هر شب سر به بالین میگذاری و مرا حسابی از یاد برده ای...یادت نرود من همان خدایم که هر شب در آسمان چراغی برایت روشن میکنم و در بهشت منتظر پیامی از تو ام..

حالا برو بنده ، دلنگران هم نباش اینجا  بهشت کودکی توست..من هرشب منتظرت میمانم و از اینجا یم دل سیر تماشایت میکنم...

 

"خوب است خدایی دارم که هر شب دلش برایم تنگ میشود و چلچراغی برایم روشن میکند و در این هیاهو هوایم را دارد..."