دوباره ی داره مرور میشه قضیه ی هرشب نوشتن های من برای تو و نخوندن حتی یک باره ی تو و نوشته های برگ برگ شده ی من.
دوباره منم و هرلحظه هزار بار دلتنگی برای تو و اشکای سردم و دلم که هیچ وقت به دوری و بی خبری از تو عادت نمیکنه..
چقدر دوستت دارم.چقدر می خوام که باشی و من همیشه دلم به اینکه هستی محکم باشه.
میدونی از روزی که رفتی هیچ کس به جز من نمیره توی اتاقت...انگار هیچ کس طاقت نداره اونجا رو بی تو ببینه.
ولی من هر روز میرم و تخت خالی تو و کتابای دسته بندی شده و کت ابی آویزون شده به جالباسی تو نگاه میکنم. یه وقت ازم عصبانی نشیاااا اما بذار بگم هرزگاهی هم در کمدت و باز میکنم و عطرتو بو میکشم و کت ات و توی بغل میگیرم وقتی دل از این همه بی تو بودن و بی تو نبودن سیر شد میام بیرون...
راستش تو خیلی شبیه بابا هستی....هم از نظر قیافه هم از نظر بعضی رفتار و حرکات..هرچند ازم یه 21 سالی بزرگتری اما هیچ وقت بینمون هیچ فاصله ای ندیدم.چون تو منو باور داشتی و من بزرگ میشدم با دلگرمیای تو.
خیلی دلم برات تنگه..خیلی...از وقتی که رفتی بابا حسابی به هم ریخته...باورت میشه هیچی نمیتونه آرومش کنه...من واقعا نگرانش ام...
راستی نکنه باز فشارت یه دفعه بیاد پایین و به خودت نرسی...چقدر حالت بد میشد وقتی که این شکلی میشدی و من چقدر بهت اصرار میکردم که کاکائو بخوری و تو نمیخوردی من از این همه لجبازی تو خسته نمیشدم.
میدونی چی خیلی اذیتم میکنه؟ اینکه اون روز وقتی خونه بودی بابا و عمه جون هم بودن و من نرفتم امتحان بدم و تو گفتی اینجا چی کار میکنی و من با بی ادبی تمام گفتم " به تو ام باید جواب پس بدم؟؟؟ " و تو گفتی بله و من چقدر شکستم از حرفی که زدم...
ا مروز جمعه بود...یاد جمعه هایی ا فتادم که خونه بودی و میومدی صبحانه بخوری و عاشق گردو بودی و هرچی گردو بود میخوردی و اصلا حواست نبود و وقتی تمام گردوهای ظرف تموم میشد و مامان می خواست دوباره پر ش کنه من میگفتم نریز همه شو میخوره باز و تو تازه میفهمیدی و سرخ میشدی و لبخند میزدی و دیگه نمیخوردی و من مبگفتم خجالت نکش..بخور اینجا زیادی لوس ات میکنن...
من عاشق این نجابت و حیا و خوبی تو ام..من عاشق همه ی حرفایی ام که بهم میزدی...من دلتنگ اون شبایی ام که تا دیروقت منتظر اومدنت میموندم و تو نمیومدی...
من دلتنگ همه ی شوخیامونم....من دلتنگ همه ی سادگیات م....
یادته وقتی بهم گفتی زیادی داری چاق میشی و رفتم لباسای مهمونیمو پوشیدم و گفتم ببین...کجا من چاقم و تو باز با همون آرامش همیشگی ت خندیدی و از اون به بعد هر وقت میخواستم برم مهمونی میومدم توی اتاقت و خودم بهت نشون میدادم و میگفتم خوشگل شدم و تو میگفتی آره و من کلی ذوق میکردم...
این دیگه شد یه عادت..یه قرار..هردومون وقتی میخواستیم بریم جایی همدیگه رو صدا میکردیم تا اون یکی تائییدش کنه...هر وقت میخواستی بری صدام میکردی و میگفتی خوب شدم و من میگفتم نه اصلا بهت نمیاد و تو میرفتی یه پیراهن دیگه می پوشیدی و من باز ذوق میکردم از اینکه چقدر نظرم برات مهمه.
یا هر بار که نبودی من از خودم عکس میگرفتم و وقتی که میومدی بهت نشون میدادم و باز میخندیدی و هیچی نمیگفتی و من از نگفته هاتم سرمست میشدم.
روز عقد دختر داییم یادته؟؟وقتی اومدم خونه و موهامو بهت نشون دادم کلی ایراد گرفتی و من چقدر گریه کردم و تو وقتی فهمیدی از چی اشک میریزم چقدر دلداریم دادی و گفتی شوخی کردم و داشتی رنگم میکردی...آخه تو که نمیدونی چقدر برام عزیزی..تو که اینجا رو نمیخونی....تو فقط بلدی بگی" من یه بی سواد پر شوقم که اگه چیزی هم دارم از سواد شنیداریه...."
چندبار واسطه شدی تا مامان و بابا دنبالم بیان و من به آرزوهام برسم؟؟چقدر با مامان حرف زدی تا مامان بلاخره منو اون روز برد؟
مامان خیلی قبولت داره...باور کن خیلی زیاد قبولت داره...مامان میگه وقتی که اومده بود تو 16 سالت بود...مامان دیده بود قد کشیدنتو....بخاطر همینه که خیلی قبولت داره...و تو نمیدونی توی این مدت چقدر بهش سخت گذشته و چقدر نگرانته...
هیچ وقت دلم نمیخواست عروسی کنی..هیچ وقت دلم نمیخواد..آخه همیشه فکر میکنم با ازدواجت تو رو از من میگیرن...فکر میکنم میری..دوست ندارم داماد بشی و از پیش ما بری...میخوام همیشه مال من بمونی تا وقتی که میایی صدام کنی فائقه و من بیام و هی پشتتو بمالم و قلقلکت بدم و بگم آخه تو چرا انقدر چاقی و تو بگی برو برام چایی بریز و من بگم به من چه خودت برو و تو یگی من نمیدونم چرا انقدر شماها تنبلین و من بگم منم نمیدونم تو را انقدر تنبلی و بعد بگی تو اگه این زبون نداشتی چی کار میکردی و من بگم حالا که دارم تو که نمیتونی از پسش بربیایی بی خیال شو و تو باز بخندی به من و بفهمم خیلی دوستت دارم.
اما حالا دارم فکر میکنم که شاید اگه ازدواج میکردی الان اینجا پیش من و خونوادت بودی ..
حالا تو باز هی این پسر عمه ها مو بکوب توی سر ِ من و بگو اونا حداقل یه چیزی شدن و من حسودیم بشه به اینکه چرا اونا رو از من بیشتر قبول داری. همیشه کتاباتو بهم میدادی که بخونمشون . وقتی کتابات و روزنامه هات اینجا بود و میخوندمشون تو وقتی میومدی میفهمیدی و می پرسیدی کی توی اتاق من بوده و به وسیله های من دست زده؟من انکار میکردم که دوست عزیز دچار توهم شدی و باورم نمیشد چطوری میفهمی مگه سانت میزدی جاشونو؟
یادته وقتی یکی بهت گفت ان شاالله عروسیت تو خندیدی و من گفتم اِ !!!!! تو که نباید بخندی صدبار بهت گفتم وقتی یکی بهت اینجوری گفت باید سرخ شی سرت و بندازی پایین و از اون روز هر وقت هرکی هرجا میدیدت و این حرفو بهت میزد و تو نمیتونستی جلو خنده ات رو بگیری و دیگران احتمالا فکر میکردن خل شده لابد طفلی...
یادته کوچیک تر که بودم برام دوچرخه و بچه های شرق و کلی مجله و هفته نامه ی بچه ها رو می آوردی و میگفتی بخون..و من فقط قسمت لطیفه هاشو میخوندم و عکساشو نگاه میکردم و تو چقدر حرص میخوردی اما بازم برام می آوردی و امید داشتی که شاید آدم فرهیخته ای بشم که کلا امید بیخودی بود خب...
یا وقتی که روزنامه هاتو میگرفتم اولین صفحه ای که باز میکردم و میخوندم صفحه ی حوادث بود و تو چقدر عصبانی میشدی و میگفتی تو هیچی نمیشی .
از وقتی که چلچراغ خون شدم دغدغه م شد نوشتن و بازی با هر حرف شد زندگیم....وقتی گفتم میخوام توی چلچراغ بنویسم گفتی هنوز خیلی زوده، کسایی که اینا رو مینویسن خودشون بزرگ ان و تو فعلا درستو بخون..درس بخون..بخون..بخون...و من گفتم تو هیچ وقت برای من هیچ کاری نمیکنی بعد به حالت قهر رفتم و تا چند روز دور و برت آفتابی نشدم....اما دروغ گفتم...من خیلی چیزا از تو دارم... تو خیلی کمکم بودی.
میدونی گاهی مثل تو شدن نهایته آرزوهامه.
دلم خیلی برات تنگ شده...چند روز پیش یه مهمونی رفتم...از خودم عکس گرفتم که میایی نشونت بدم پس زود بیا...دووم بیا...خدا صدای دعاهای ما رو میشنوه..شک نکن..
دوستت دارم..مواظب خودت باش..محکم باش..خم نشو..هیچ وقت..
"برای بهترین عموی دنیا "
یـــــــــادگاری:
من از آن روز که در بند تو ام آزادم...
تابعد زیر نور ماه در امان باشی