آسمون ابراتو بردار و برو....
من زیاد قلم بدست شدم.زیاد از دلم نوشتم برای آدمهای خاص زندگیم.
اما نمیدونم چرا همین آدمها نوشته هامو پاره کردند بعد یه مدت؟!
نوشته هایی که به نظر من بزرگترین سرمایه ی من هستن و هر حرفشون ۱دنیا رفاقت و محبته منو براشون داره.
البته به احتمال خیلی زیاد مشکل فقط ۱چیز و ۱جاست. اونم منم.
که همیشه ۱طرف قضیه بودم.
به نظر من بعضی از روزها و دوران و باید از صفحه ی زندگی آدم پاک بشن.
یعنی نبودشون بهتر بود برای آدم.
اما تو صاحب اونها هستی و داریشون.پس باید فراموش کنی.
کاش بعضی از دوران زندگی ما آدمها " و حال و آینده ای که مارو به اونها وصل میکنه" فراموش میشدن.
مثلا برای من روزهای دوم دبیرستان و پیش دانشگاهی...
گاهی فکر میکنم که ای کاش نبودن اصلا..
۲)
شده است تا به حال تو بشی "همه کس ات" و تخت خوابت همه دنیات؟
اینجور وقتها وقتی روی آن درز کشیده ای روی سقف بالا سرت،یا جایی روی دیوا دنبال یک جای ساکن میگردی و یک نقطه میگردی که به آن خیره شوی. بعد یکهو نقطه ی یافت شده از پس چشمانت محو تر و محو تر شوند و سردی نمناکی صورتت را قلقلک دهد؟!
و تو باز فکر میکنی...
تاریخ ۷اسفند ۱۳۸۹ بود و ساعت حوالی ۶ عصر. از سالن مترو خارج میشم و منتظر تاکسی میمانم.هوا هوس باریدن دارد. مردم هوای عید به سر دارند و غلغله است همه جا.
سوار ماشینی میشوم و تا رسیدن به خانه، یک ساعت سرنشین آن هستم.جوان بیست و چند ساله ای راننده ی آن است و ضبط اش داریوش میخواند.
هوا بارانی میشود. من با گوشهایم "آسمون" داریوش را میشنوم.
"آسمون غرقه به خونه دل من/
آسمون بی همزبونه دل من"
دو پلکم را روی هم میگذارم.میگذارم تا لحظه ای باهم آرام بگیرند. میگذارم تا چیز سردی از لای آن بیرون نریزد.
کتابهای دستم را روی قلبم میفشارم.
می آید. از بین چشمان بسته ام آرام آرام،آب سردی می آید...
چشمانم را باز میکنم.رگه های باران روی شیشه ی ماشین دیده میشود و من این بار خسته تر آز آنم که دستانم را زیر باران بگیرم و حظ کنم از باریدنش..
۳)
بعضی کتابها و نوشته ها و جمله ها تنها قرار گرفتن حروف الفبا کنار هم نیستند. گاهی پشت این حروف یک دنیا محبت و مهر و رفاقت پنهان شده.
من نمیتونم.باور کن نمیتونم برم وتوی آن کتابخانه ی لعنتی بشینم و بی دغدغه درس بخوانم.نمیشه برم و توی اون کتابخانه ی کذایی فرهنگسرا که ما روزی،دورانی،از ۷و نیم صبح تا ۹شب در آن بودیم و هرگوشه اش حکم خاطره ای از ما رادارد بشینم و فکرم را روی جملات درسی متمرکز کنم.
نمیشود صدای عارف را بشنوم که میخواند "امشب تموم عاشقا/با ما میخونن یک صدا/ میگن تویی عاشقترین عروس دنیا" را بشنوم و بغضم نشکند.
حتی حاا که باران با ریتم این ترانه ی شاد به وجد می آید من نمیتوانم واژه واژه اش را بخاطر نیاورم که در سکوت سنگین کتابخانه، از منوی آهنگهای گوشیه تو میشنیدم روزی و بعد چشمانم را آنقدر روی هم فشار ندهم تا چیزی از آن سرازیر نشود.
نمیشود آخر تک تک صندلی ها و دیوار ها و ساعت و نوشته های آنجا ، ما را باهم بخاطر دارند.
از روزی که رفته ای باور کن نمیشود بروم آنجا و " تنها ماندم " محمد اصفهانی برایم تداعی نشود..
نمیشود خب....دست من که نیست.
مگر هست؟!
۴)
انصاف نبود که من درس ریاضی ۱ را پاس نکنم!من تلاقی و ادب و ریاضی را خوب بلدم.
تو خوانده ای آن احتمال عشق و رابطه اش با تنهایی و جدایی را.
تو می دانی که من تابعی هستم که دچار فشردگی میشود.
آدمی که در انتهای حد این مختصات به بی نهایت تنهایی رسیده ام.
این یک اصل شده است برایم.
حالا این را جدید از اینجا بخوان...باور کن نشنیده ای تا به حال.
من این روزها فهمیده ام که " بردار صفر تنهایی ام "
یعنی ابتدای من تنهاست. و من با تنهای جان گرفته ام. حالا ممکن است این میان گاهی بروم و مدتی تنهایی ام را با کسی قسمت کنم.اما در نهایت نقصد نهایی من باز تنهایی است.
شکلش در دوران دبیرستان یادت است که چگونه بود؟
من بیاد دارم خب.
این صفحه ی زندگی من است. و محور دوران جوانی ام.بازه های آن را به تنهایی و غم و شک و بی کسی تقسیم کرده ام. ابتدای من روی تنهایی ست. من بلند میشوم و گرد میچرخم و نوک فلشم باز به تنهایی برمیگردد.
یادت آمد؟؟؟؟
۵)
من خدایی دارم سبکتر از نسیم....که همیشه هوامو داره....خداجون شکرت که من خدای خوبی مثل تودارم.
یـــــــــــادگـاری :
عاشق نیستم
اما مثل یک گرسنگی شدید
در بعد از ظهری که عضلات آدم از سرما میگیرد
نمی شود انکارت کرد....
تا بعد زیر نور ماه در امان باشی![]()
حالا که امدی سلام!